داستان، اس ام اس و شعر

داستان، اس ام اس و شعر

دنیا دو روزه یه روز با تو یه روز علیه تو
داستان، اس ام اس و شعر

داستان، اس ام اس و شعر

دنیا دو روزه یه روز با تو یه روز علیه تو

داستان سرهنگ ساندرس2013



http://s4.picofile.com/file/7871405264/url1.jpeg




سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود که در این میان نوه اش آمد و گفت : بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه میخری ؟

او نوه اش را خیلی دوست می داشت ، گفت : حتماً عزیزم ،
حساب کرد ماهی ۵۰۰ دلار حقوق بازنشستگی میگیرد و حتی در مخارج خانه هم می ماند .
شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت . در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود: قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید .
او شروع کرد به نوشتن ، تا اینکه ،
دوباره نوه اش آمد و گفت : بابا بزرگ داری چه کار می کنی ؟
پدربزرگ گفت : دارم کارهایی که بلدم را مینویسم .
پسرک گفت : بابا بزرگ بنویس مرغ های خوشمزه هم درست می کنی .
درست بود ؛ پیرمرد پودرهایی را درست می کرد که وقتی به مرغ ها میزد مزه مرغ ها شگفت انگیز می شد .
او راهش را پیدا کرد . پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نکرد ،
دومین رستوران نه ، سومین رستوران نه ، او به ۶۲۳ رستوران مراجعه کرد و ششصدوبیست و چهارمین رستوران ،
حاضر شد از پودر مرغ سرهنگ ساندرس استفاده کند .
امروزه کارخانه پودر مرغ کنتاکی در ۱۲۴ کشور دنیا نمایندگی دارد .



 

ادامه مطلب ...

عاقبت تلخ بدحجابی


  عاقبت تلخ بدحجابی



 

قدس آنلاین: در یوسف آباد تهران، خانواده‌ای بود که مرد خانواده، کارمند اداره بود، و همسرش رعایت حجاب و شئون اسلامی را نمی‌کرد. روزی طبق معمول، مرد به اداره می‌رود و زن نیز پس از دادن صبحانة بچه‌ها به قصد خرید گوشت، از خانه بیرون می‌رود.

 

پس از گذشت چند ساعت، بچه‌ها از بازی خسته شده و شروع به گریه می‌کنند و تا آمدن مرد به خانه، ناآرامی بچه‌ها طول می‌کشد. مرد خانه، سراغ همسر خود را از بچه‌ها می‌گیرد و بچه‌ها می‌گویند که مادر برای خرید گوشت از خانه بیرون رفته و هنوز برنگشته، مرد سراغ قصاب محله می‌رود و پرس و جو می‌کند؛ ولی قصاب اظهار بی‌اطلاعی می‌کند.
آن مرد پس از تلفن به اقوام و آشنایان سراغ پاسگاه نیروی انتظامی می‌رود و جریان را تعریف می‌کند. مأموران پس از تحقیقات اولیه، سراغ قصاب رفته و از وی پرسش می‌کنند اما قصاب با قاطعیت تمام، اظهار بی‌اطلاعی کرد.

مأمورین به تفحص در مغازه پرداختند. سپس به زیرزمین که گوسفندان را پس از ذبح به آن جا می‌بردند، رفتند.
هنگام خارج شدن، مأمورین مقداری مو می‌یابند که موها، موی گوسفند نیست و قصاب برای بازجویی بیشتر به پاسگاه بردند.

سرانجام با پی‌گیری‌های دقیق، قصاب به جنایت خود اعتراف کرد که:

این زن، همسایة ما بود ولی رعایت پاکدامنی را نمی‌کرد و سر و سینه خود را نمی‌پوشاند. و از جمال خوبی هم برخوردار بود. آن روز که به مغازه آمد به گونه‌ای به خودش رسیده بود که نفس اماره مرا به وادار کرد کامی از آن زن بگیرم. او را برای دیدن گوشت بهتر به داخل مغازه دعوت کردم و به او گفتم گوشت خوب و مورد پسند شما، پشت یخچال است. وقتی پشت یخچال رفت او را به زیرزمین کشاندم و با کاردی که در دست داشتم او را تهدید کردم و از او خواستم تن به زنا بدهد، بیچاره می‌لرزید، اما چاره‌ای نداشت.
در پایان که از او کامی گرفتم. افکار شیطانی مرا واداشت برای آن که کسی از ماجرا باخبر نشود، او را بکشم اما باز افکار شیطانی مرا رها نکرد و گوشت زن را جدا کرده، همراه گوشت گوسفندان چرخ کردم و فروختم و استخوان‌ها را نیز در فلان منطقه خاک کردم.






  ادامه مطلب ...