داستان، اس ام اس و شعر

داستان، اس ام اس و شعر

دنیا دو روزه یه روز با تو یه روز علیه تو
داستان، اس ام اس و شعر

داستان، اس ام اس و شعر

دنیا دو روزه یه روز با تو یه روز علیه تو

داستان سرهنگ ساندرس۲۰۱۲

سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود که در این میان نوه اش آمد و گفت : بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه میخری ؟
او نوه اش را خیلی دوست می داشت ، گفت : حتماً عزیزم ،
حساب کرد ماهی ۵۰۰ دلار حقوق بازنشستگی میگیرد و حتی در مخارج خانه هم می ماند .
شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت . در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود: قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید .
او شروع کرد به نوشتن ، تا اینکه ،
دوباره نوه اش آمد و گفت : بابا بزرگ داری چه کار می کنی ؟
پدربزرگ گفت : دارم کارهایی که بلدم را مینویسم .
پسرک گفت : بابا بزرگ بنویس مرغ های خوشمزه هم درست می کنی .
درست بود ؛ پیرمرد پودرهایی را درست می کرد که وقتی به مرغ ها میزد مزه مرغ ها شگفت انگیز می شد .
او راهش را پیدا کرد . پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نکرد ،
دومین رستوران نه ، سومین رستوران نه ، او به ۶۲۳ رستوران مراجعه کرد و ششصدوبیست و چهارمین رستوران ،

ادامه مطلب ...

داستان جالب خواندنی پاکت2012


ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه
ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و
آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی
داخل آن را خواند:
« امیلی عزیز،
عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.
با عشق، خدا»
امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر
کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین
فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت:
« من، که چیزی برای پذیرایی ندارم! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت.
او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص
نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت
در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر
کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند.
مرد فقیر به امیلی گفت: « خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان
است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ »
امیلی جواب داد:آ« متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم
خریده ام. » مرد گفت:آ« بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه
همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند. همان طور که مرد و زن فقیر در حال
دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال
آنها دوید: آ« آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید. » وقتی امیلی به زن
و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی
شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.








ادامه مطلب ...

داستان جالب خواندنی2012



پیرمردی تنها در یکی از روستاهای آمریکا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش بود که می توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .

پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :

 "پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم،  چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.   من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا

بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.

 دوستدار تو پدر".

 

 طولی نکشید که پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".

  ساعت 4 صبح فردا 12 مأمور اف.بی.آی و افسران پلیس محلی در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند؟














ادامه مطلب ...

اس ام اس های فلسفی و جملات زیبا

اس ام اس فلسفی

برای چراغهای همسایه ات هم نور آرزو کن

بی شک حوالی ات روشنتر خواهد شد . . .

.

.

.

خاکستر سیگار :

امروز من خود را میسوزانم به خاطر تو

فردا تو خواهی سوخت به خاطر من . . .

.

.

.

پیامک فلسفی

شاید ریاضی امکان منها کردن عشق و جمع کردن محبت را نداشته باشد

اما این را یاد میدهد که هر مساله ای یک راه حل خواهد داشت . . .

.

.

.

روابط خوب مانند عقربه های ساعت هستند

آنها فقط گاهی اوقات همدیگر را ملاقات میکنند

اما همیشه باهم هستند . . .

.

.

.

تولد انسان همانند روشن شدن کبریتی است

و مرگش خاموشی آن

بنگر در این فاصله چه کردی

گرما بخشیدی ؟

یا سوزاندی . . . ؟

.

.

.

انسان ها همه گلها را چیدند و کشتند

اما گل خشخاش انتقام همه آنها را یکجا گرفت . . .


.

.

.

هرگز با احمق ها بحث نکنید

آنها اول شما را تا سطح خودشان پایین می کشند

بعد با تجربه ی یک عمر زندگی در آن سطح، شما را شکست می دهند

(مارک تواین)

.

.

.

جملات زیبا و فلسفی

پیچ و خم جاده پایان راه نیست

مگر اینکه شما از آن امتناع بورزید . . .

.

.

.

جبران آنچه به سبب خاموش ماندنت به دست نیاورده ای

آسان تر است از به دست آوردن آنچه به گفتن از دست داده ای . . .

.

.

.

آنـچــه سـرنوشت زندگـــی مــا را تعـــیین می کـــند

تصـــمیم ماســت ، نه شـــرایـط  . . .

.

.

.

پیامک های فلسفی جدید

هر شخص موفق یا داستان دردناک و هر داستان دردناک ، یک پایان موفقیت آمیز دارد

بنابراین سختی ها را بپذیر و برای موفقیت آماده شو . . .

.

.

.

ادامه مطلب ...

نحوه عاشق شدن شهروندان مختلف! (طنز) ۲۰۱۲

شهروند دانشجو (دختر): برای گرفتن نمره آنقدر به استادش سیریش می شود تا سرانجام با او ازدواج می کند.

شهروند دانشجو (پسر): در سال اول دانشگاه، برای گرفتن جزوه از دختر همکلاسی اش آنقدر به او سیریش می شود تا اینکه حراست دانشگاه او را احضار می کند. به ناچار تعهد می دهد دیگر از هیچ دختری درخواست جزوه نکند. با پشتکار فراوان، در سال دوم از تمام دخترهای همکلاسی اش خواستگاری می کند.

سال سوم از تمام ورودی های جدید و دخترهای سال پایینی خواستگاری می کند. در سال آخر دانشگاه معیارهای فکری اش را اصلاح می کند و از دخترهای سال بالایی خواستگاری می کند! بعد از اینکه دختری در دانشگاه برای خواستگاری باقی نماند، فارغ التحصیل می شود و با دختر همکار پدرش ازدواج می کند.

نمایندگان مجلس: به عشق در نگاه اول اعتقاد دارند و از همان دوره اول عاشق سیاست می شوند.

شهروند دیپلمات: معمولا در استخرهای شنا عاشق می شوند.
..
شهروند شاعر: عاشق شده ام بر تو، تدبیر چه فرمایی/ جاست فرند می خواهی، یا برادر و دایی؟!

مترجم صدا و سیما: جمله یِ «I want to kill you» را به اشتباه ترجمه می کند: «من می خواهم شما را ازدواج کنم.» قاتل پس از کشتنِ مقتول با مترجم ازدواج می کند!

شهروند روشنفکر: عشق را یک فرآیند شیمیایی می داند که به علت افزایش غلظت «فنیل اتیل آمین» به وجود می آید. به ازدواج علاقه ای ندارد و رابطه سارتر و سیمون دوبوار را رابطه یِ آرمانی خود می داند.

مسئول دولتی (پسر): نام دخترهای مسئولین رده بالاتر را در یک دفترچه می نویسد تا با توجه به پست و مقام مورد علاقه، با یکی از آنها ازدواج کند.

مسئول دولتی (دختر): به سراغ دفترچه پدرش می رود تا ببیند پدرش برای رسیدن به مقام بالاتر چه پسری را برایش در نظر گرفته است.
شهروند بالای شهر (پسر): در گودبای پارتی دوستش که قرار است به آمریکا برود شرکت می کند. در فضایی پر از دودو لیزرهای نوری در حال شادی و پایکوبی هستند که پلیس زنگ خانه را می زند. پسر توی کمد دیواری قایم می شود. در تاریکی دوتا چشم آبی رنگ می بیند. با دختر صاحبِ چشم ها دوست می شود. بعد از سه ماه با دختر خاله اش که سیتیزن سوئیس است ازدواج می کند.

ادامه مطلب ...