داستان، اس ام اس و شعر

داستان، اس ام اس و شعر

دنیا دو روزه یه روز با تو یه روز علیه تو
داستان، اس ام اس و شعر

داستان، اس ام اس و شعر

دنیا دو روزه یه روز با تو یه روز علیه تو

داستان واقعی “عشق در جنگ”

داستان واقعی “عشق در جنگ”




هوا سرد است.بسیار سرد.اما در اردوگاه کار اجباری نازی ها در سال ۱۹۴۲چنین روز تاریک زمستانی با روزهای دیگر تفاوتی ندارد.با لباس های کهنه و نازک ایستاده ام و می لرزم.نمی توانم باور کنم که چنین کابوسی در حال وقوع است.من فقط یک پسر کم سن و سال هستم.باید با دوستانم بازی می کردم،به مدرسه می رفتم،به فکر آینده می بودم که بزرگ شده و تشکیل خانواده دهم،من برای خودم خانواده داشتم.اما تمام این رویاها مخصوص انسان های زنده است که من قرار نیست جزء آن ها باشم.من تقریبا مرده ام.یعنی از وقتی که از خانه ام دور شده و همراه با هزاران اسیر دیگر به این جا آورده شده ام،مرده ام.آیا فردا هنوز زنده خواهم بود؟آیا امشب مرا به اتاق گاز می برند؟

کنار حصاری از سیم های خاردار جلو و عقب می رفتم تا بدن ضعیف و لاغر خود را گرم نگه دارم.گرسنه هستم.اما تا آن جایی که یاد دارم همواره گرسنه بوده ام.غذاهای خوشمزه یک رویا شده اند.هر روز که زندانیان بیش تری ناپدید می شوند و گذشته های خوب همانند یک خواب یا رویای شیرین به نظر می رسند،من بیش از پیش در یأس و ناامیدی فرو می روم.


ناگهان متوجه ی دختر جوانی در آن سوی سیم های خاردار می شوم.او می ایستد و با چشمان غمگین خود به من نگاه می کند.چشم هایی که گویی می گویند که او درک می کندو هم چنین این که او نمی تواند درک کند چرا من این جا هستم.دوست دارم صورت خود را برگردانم.از این که این غریبه مرا در چنین وضعی ببیند،به طرز عجیبی خجالت می کشم،اما در عین حال نمی توانم نگاهم را از نگاهش برگیرم.
سپس او دست در جیب کرده و یک سیب قرمز را بیرون می کشد.یک سیب قرمز زیبا و براق.چند وقت از آخرین باری که سیب دیده بودم می گذشت!او با احتیاط نگاهی به چپ و راست می اندازد و سپس پیروزمندانه سیب را به این طرف حصار پرتاب می کند.با سرعت می دوم و سیب را از روی زمین بمی دارم و در میان انگشتان یخ زده خود می گیرم.در دنیای مرگ خود،این سیب تجلی زندگی و عشق است.وقتی دوباره بالا را نگاه می کنم،دور شدن دختر را می بینم.
روز بعد نمی توانم جلوی خود را بگیرم.در همان زمان به همان نقطه از حصار کشیده می شوم.آیا دیوانه ام که می پندارم او باز هم خواهد آمد؟البته.اما در این جا هر بارقه ی کوچکی از امید هم دست آویز می شود.او به من امید داده است و من باید به آن بیاویزم.

و دوباره او می آید.و دوباره برایم سیب می آورد.دوباره آن را همراه با همان لبخند شیرین بالای حصار پرتاب می کند.
این بار آن را در هوا می گیرم و بالا نگه می دارم تا او هم ببیند.چشمانش می درخشد.آیا دلش به حال من می سوزد؟شاید.به هر حال من که اهمیتی نمی دهم.خوشحالم از این که می توانم به او خیره بشوم.و برای اولین بار پس از مدت های طولانی،احساس می کنم که قلبم به هیجان در آمده است.
به مدت هفت ماه،این ملاقات ها ادامه می یابد.گاهی اوقات کلماتی را هم رد و بدل می کنیم و گاهی اوقات فقط یک سیب است.این فرشته ی آسمانی بیش از این که شکم گرسنه ی مرا تغذیه کند،روحم را تغذیه می کند.می دانم که من نیز او را به نوعی تغذیه می کنم.
یک روز خبر وحشتناکی را می شنوم.آن ها قصد دارند ما را به یک اردوگاه دیگر منتقل کنند.این برای من یعنی پایان.و قطعا به معنای پایان برای من و دوستم خواهد بود.
روز بعد،وقتی به او سلام می کنم،قلبم می شکند و نمی توانم آن چنان که باید صحبت کنم:«فردا برای من سیب نیاور.مرا به اردوگاه دیگری می برند.ما هرگز دوباره یکدیگر را نخواهیم دید.»قبل از آن که کنترل خود را به طور کلی از دست بدهم برمی گردم و دوان دوان از کنار حصار دور می شوم.قادر نیستم به عقب نگاه کنم.اگر روی به سوی او برگردانمواو مرا با اشک های روان بر روی صورتم خواهد دید.
ماه ها می گذرد و کابوس ادامه می یابد.اما خاطره ی آن دختر،تحمل مرا در برابر رنج،ترس و ناامیدی بالاتر برده است.بارها و بارها،صورت او را در ذهن خود مجسم کرده و کلمات شیرین او و طعم آن سیب ها را به خاطر می آورم.
و سپس یک روز،ناگهان کابوس به پایان می رسد.جنگ تمام شده است.آن دسته از ما که زنده مانده ایم،آزاد می شویم.تمام آنچه برایم با ارزش بوده اند را از دست داده ام.حتی خانواده ام را.اما هنوز خاطره ی آن دختر را در قلبم نگه داشته ام،خاطره ای که به من جانی دوباره بخشید تا برای آغاز یک زندگی جدید راهی آمریکا شوم.
سال ها می گذرد.سال ۱۹۵۷ است.من در نیویورک زندگی می کنم.یکی از دوستانم مرا متقاعد می کند تا به دیدن خانمی از دوستانش بروم که هیچ آشنایی قبلی با او ندارم.خوشبختانه من هم قبول می کنم.او خانم محترمی به نام روما است.او نیز همانند من یک مهاجر است،پس در نهایت یک وجه اشتراک داریم.
روما با همان نرمی مخصوص مهاجران جنگی سوال هایی را درباره ی آن سال ها از من می پرسد:«شما در طول جنگ کجا بودید؟»



  ادامه مطلب ...

داستان زیبای "دسته گل"



http://s2.picofile.com/file/7850205913/121.jpg



از دوازده سالگی هر سال روز تولدم یک دسته گل یاس سفید بسیار زیبا برایم فرستاده می شد ، بدون این که نام و نشانی از فرستنده داشته باشد . مدت ها برای پیدا کردن فرستنده تلاش کردم ، حتی به گل فروشی ها هم زنگ زدم ، اما بی فایده بود !


به هر حال این روند هر سال ادامه داشت . در تمام این مدت از زیبایی کار و محبت فرستنده خوشحال بودم و همیشه در تخیلاتم تلاش کردم حدس بزنم که فرستنده کیست . قسمتی از شادترین لحظات زندگی ام در رویای آن فرد سپری شد . آن انسان پُر شور و شگفت انگیز ، اما خجالتی و یا عجیب و غیر عادی که حاضر نبود هیچ نام و نشانی از خود بگذارد . در نوجوانی تصور می کردم فرستنده ممکن است پسری باشد که دوستم دارد و یا کسی که دوستش دارم و یا کسی که او را نمی شناسم ، اما او کاملاً متوجه من است . مادرم هم غالباً در این حدس زدن ها به من کمک می کرد از من می پرسید :
” دخترم خوب فکر کن ، آیا کسی بوده که تو به او محبتی کرده باشی و او از این راه بخواهد قدرشناسی خود را نشان دهد . ”




  ادامه مطلب ...

داستان زیبا و تکان دهنده


http://s2.picofile.com/file/7850209458/579974_xsTDlgmc.jpg



یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: ” این ماشین مال شماست ، آقا؟”


پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است”. پسر متعجب شد و گفت: “منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش…”
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
” ای کاش من هم یک همچین برادری بودم.”

پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: “دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟”
“اوه بله، دوست دارم.”
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: “آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟”
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: ” بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.”




  ادامه مطلب ...

داستـان آموزنـده انـسان ها و گاوها مرثیه ای برای انسانیت؛


 داستـان آموزنـده انـسان ها و گاوها



مرثیه ای برای انسانیت؛


نوشته : دکتر فتح اله آقاسی زاده

توضیح ضروری نویسنده: نویسنده این مطلب، پیشاپیش از محضر همه خوانندگان و انسان های شریف و والامقام، پوزش می طلبد و با کمال تواضع اعلام می دارد هیچ قصدی برای تحقیر و توهین به جامعه انسانی نداشته و ندارد. بعلاوه تاکید دارم گفته شود نگارنده قصد سیاسی خاصی از این یادداشت، نداشته و ندارد و جفاست اگر کسی در پی چنین استنباطی از این یادداشت باشد. مضمون این یادداشت فراتر از اینهاست و نه امروزی که فارغ از زمان و مکان، و داستان پیوسته و مداومی است.

گاهی بنظرم آمده انسان ها دو دسته اند: دسته ای انسانند اما دسته ای دیگر گاوند! {با پوزش بسیار از جامعه انسانی} در زمان های بسیار، فراوان از خودم پرسیدم ما چگونه باید باشیم؟ انسان یا گاو؟! در بزنگاه های حساسی دیگران را کاویدم و نتوانستم دریابم آنها کدامند؟ گاو یا انسان؟! جسارت نشود به محضر انسانهای فرهیخته! ... حقیقتاً پرسش مهمی است. بنظرم اگر چنین پرسشی را بیشتر بکاویم و پاسخش را بیابیم، تمام راه سعادت را طی خواهیم کرد! متن حاضر در این باره است!


بنابراین، فروتنانه و متواضعانه، سر بر آستان بلند انسانهای فضیلت جو فرود آورده و صمیمانه، همدلانه و از سر سوز و محبت، خواندن این یادداشت را در فضایی فارغ از قیل و قال های زندگی روزمره، توصیه می کند ...

من یک گاوم... گاهی در عالم گاوی افکاری به ذهنم می رسد و مرا اذیت می کند... یکی هم داستان انسان و گاو است. انسانها همیشه ما گاوها را به بدترین لحن و شیوه مسخره می کنند... هرکه نمی فهمد و بدون فهم و اندیشه کاری می کند و سخنی می گوید، او را گاو صدا می زنند... همیشه از این رفتار انسانها لجم می گرفت... ناراحت بودم که چرا من گاوم و چرا این اندازه موجب تمسخر انسانها هستم؟!


از آمدنم نبود گردون را سود  /  وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچکسی نیز دو گوشم نشنود  /  کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود


رفتار انسانها و احساس تلخ و درآور آور گاو بودن موجب شده بود بیشتر اندیشه کنم که مگر تفاوت ما گاوها با انسانها کجاست که آنها این گونه می گویند و ما را جزء موجودات حقیر محسوب می کنند؟ در خلوت گاوی ام، بیشتر و بیشتر اندیشه کردم. پرسان پرسان به کاوش پرداختم... مدتی طولانی گذشت تا توانستم درک کنم چیست راز تفاوت ما گاوها و انسانها!

اندیشه، آرمان و اختیار!

آری یافته بودم. انسانها چیزی داشتند که من و جنس من نداریم. آنها توانایی اندیشیدن دارند... آنها آرمان دارند... آنها اختیار دارند... اما ما گاوها بجز اندیشه ای نزدیک به غریزه، بقیه چیزها را نداریم! ما دل خوشیم به علف، آب، سبوس و کنجاله... اگر تیمارمان کنند شیرمان را می دهیم و گوشت را... ما هیچگاه کام گیران از شیر و گوشتمان را انتخاب نمیکنیم... ما محکومیم به اینکه شیرمان را در اختیار هر کسی بگذاریم... گاوها به همه شیر می دهند از کودک تا پیر:

برای ما انسانهای شقی و انسانهای فرشته خصال یکسانند... نه که یکسان باشند ما هم از فرشته خصال ها خوشمان می آید، چرا که آنها همواره با ما به خوبی و زیبایی رفتار می کنند. اما ما تاب و توان، و اختیاری برای انتخاب کردن و انتخاب شدن نداریم... حداکثر اینکه گاهی طویله داران کژ رفتار را با لگدی از خود دور می کنیم اما در نهایت تسلیمیم و شیر می دهیم.

شاهدش خودم هستم!

خیلی وقتها دلم می خواست شیرم را به آدم های شقی ندهم و بگویم شما را از شیر من سهمی نیست. شما آدم های هفت خط و خال، شقاوت تان را منتشر می کنید و من شرم دارم که شیر و گوشتم در این راه، مددکارتان باشد... دلم می خواست انتخاب کنم اما نمی توانستم...چرا که من غالبا در حصار و سیم خاردارم...


شاید گاوی از خوردن شیر و گوشتش توسط انسانهای فرشته سرشت، خشنود شود اما او را یارای انتخاب نیست. او نمی تواند بهره گیران و کامجویان از شیر و گوشتش را انتخاب کند... برای همین همه او را می دوشند و او را با خود دارند... گاوها همیشه به کار می آیند!

گاوها گاوند. شیر می دهند و گوشت. هیچگاه هم نه طغیان می کنند و نه آشفته می شوند. با چنین درکی از تفاوت بزرگ ما گاوها و نوع انسانها، سالها بود که غمگین همه این حرفها و این سرگذشت تلخ بودم. من گاو بودم و انسانها گاو بودنم را همواره به رخم می کشیدند... شگفت اینکه انسانها درست می گفتند و من و ما و جماعت مرغ و حیوان، ارج و منزلتی در برابر اشرف مخلوقات نداشتیم... و این افکار بیشتر مرا آزار می داد... همواره در این ناراحتی و سوز و گداز بودم...


گر آمدنم به من بُدی نامدمی  /  ور نیز شدن به من بُدی کی شدمی؟
به زان نبدی که اندرین دیر خراب  /  نه آمدمی، نه شدمی، نه بدمی


گاهی حرفهایم را به هم طویله ای هایم می گفتم. اما آنها در این حال و هوا نبودند... دغدغه نان و آب روزانه همه ذهن شان را پر کرده بود و مجالی برای این حرفها نداشتند. روزی پیرگاوی به طویله ما آوردند... به نظر سرد و گرم چشیده روزگار و گاوی فهمیده تر از بقیه بود... حرفهایم را می فهمید...

یک روز که تنها بودیم و حال و هوایی خوش تر فراهم آمده بود، نشستیم و گفتگو کردیم... به من گفت ادعاهای انسانها را باور نکن!... به رفتارشان نگاه کن! انسانها همیشه انسان بودنشان را به رخ ما می کشند، اما آنها چندان هم انسان نیستند! به من می گفت اگر در رفتارشان کاوش کنی آنوقت متوجه می شوی که آنها فقط و فقط به عادت دیرینه شان، ما را تمسخر می کنند و برخی از آنها با ما چندان متفاوت نیستند...

پیرگاو دانا، همچنین از شنیده ها و تجارب و یافته هایش گفت... می گفت آخرین بار از انسان بزرگی که خیلی کوچک شده بود، شنیده که من شیرم را می دهم و پولم را می گیرم!... اهل تعاملم... در خدمت همه کس و همه انسانها با هر آئین و مسلکی هستم... بسیار توانا و قهارم... هم اصولم را دارم، هم زندگی و هم خدمتم را به مردم، انجام می دهم!

سخنان پیرگاو دانا، آرامم کرد. او می گفت سخت نگیر! ما گاوها چندان هم گاو نیستیم!... انسانهای نامدار هم فهمیده اند که روش گاوها، درست است...

از آن روز تا حال، من بیشتر و بیشر انسانها را کاویدم...و بیشتر به شیوه گاوی، فکر کردم... مدتی خشنود بودم... پیرگاو دانا، راست می گفت... برخی انسانها هم مثل ما هستند... کوچک و بزرگ ندارد... کارمند و مدیر، منشی و رئیس، وزیر و وکیل، و مافوق و مادون ندارد... خیلی از آدم های پرطمطراق هم، مثل ما شدند... به ما پیوستند... با اینکه بازهم ما را سمبل نافهمی و بی اندیشگی می دانند و ما را به تمسخر می گیرند، اما خودشان هم گاو شده اند!

شاید آنها هنوز متوجه نشدند... اما من می دانم و خوشحالم که برخی از آنها هم مثل ما گاو شده اند... من گاوها را از کیلومترها فاصله، خوب تشخیص می دهم! برخی انسانها که به نوع ما پیوستند، البته زندگی خوب و آرامی دارند... چون ما!

ما گاوها هم خشنودیم به اینکه سهم کوچک مان را از حیات بزرگ، به ما می دهند و ما هم در ازایش شیر و گوشت مان را به آنها هبه می کنیم. این همان رابطه زیستی حاکم بر حیات حیوانی است... همان که انسانها آنرا اصلی طبیعی می نامند و همواره جاری و ساری... با چنین مدلی در زندگی حیوانی آشنایم... گاو گاو است و چاره ای ندارد...


راستش اوائل با درک چنین واقعیتی، اندکی خشنود بودم. از پیوستن برخی انسانها به نوع ما! اما خیلی زود خوشحالی و شادمانی ام رنگ باخت و زائل شد... نگران شدم... و غمگین تر از گذشته! این بار اما نه بخاطر خودم، بلکه بخاطر فاجعه بزرگی که بر سر حیات می آمد.

هرچه بیشتر فکر می کردم، بیشتر نگران می شدم... متوجه شدم در آن صورت، داستان خطرناکی رخ خواهد داد... شاید نسل ما هم با رفتار برخی انسانها، منقرض شود... فاجعه ای خواهد بود! اگر انسانها یادشان برود که "تفاوتی میان نوع انسان و نوع گاو هست"، فاجعه ای خواهد شد.

آیا درست است که آنها هم گاو باشند؟! چون گاوها زندگی کنند و بسان آنها بمیرند! آیا انسانها هم باید اسیر دست هرگاوداری، مزد خویش گیرند و عنان از کف ندهند؟ آیا انسانها هم باید مطیع باشند و شیر بدهند و زبان از کام بر نیاورند؟!

گاو بودن البته مایه آسایش و رفاه هست. ما گاوها مشکلی نداریم... چرا که گاوها آرمان ندارند، اگر آرمانی هم داشته باشیم آرمان بلندی نیست... خوب بخوریم، خوب بنوشیم و خوب شیر بدهیم! نداشتن آرمانهای بلند هیچ هزینه ای ندارد. اما انسانهای انسان، آرمانهای بلندی دارند که برای ما هم خوب است... آنها که آرمانهای بلندی دارند حتی برای حقوق ما هم انجمنی شکل دادند!


اگر آنها نباشند گاوداران و طویله داران، هر روز بیشتر از گذشته ما را استثمار می کنند... ما خشنود نمی شویم که انسانهایی آرمانهایشان را به کناری نهند و هر روز چون ما، در خدمت دیگران قرار گیرند و دغدغه ای نداشته باشند! با چنین اوصافی، دلم می خواهد سخنی هم به انسانهای گاو شده بگویم:

می دانم انسانهای فراموشی گرفته و گاو شده، حتما آرام اند و آشفته خاطر نمی شوند... اما آنها حق ندارند دیگر ما گاوها را به استهزاء بگیرند و بواسطه انسان بودن، بر ما فخر بفروشند...

مدتها بود فکر می کردم راستی، حقیقت خواهی، انتخاب شیر خواهان و امتناع از شیر دهی به آدم های شقی و ناراست، همان آرمانهایی هست که ما گاوها از درک آن عاجزیم و این موجب شده انسانها بر ما فخر بفروشند... اکنون که دریافتم کاخ آرمانهای برخی از انسانها، شکسته شده به آنها می گویم:

آهای انسانها حال که به ما پیوستید، دیگر به ما نتازید و بر ما تفاخر نکنید... اکنون شما نیز چون ما هستید...


شیخی به زنی {...} گفتا مستی  /  هر لحظه به دام دگری پــا بستی
گفتا شیخا هر آن چه گویی هستم  /  آیا تو چنان که می نمایی هستی؟


راستی حیفم آمد سخن آخر را نگویم:

سخن دیگری از پیرگاو دانا، بیادم آمد. گفتنش را برای انسانهای انسان، مفید می دانم. پیرگاو دانا، حرفهایی می زد که من چندان از آن سر در نیاوردم. گویی به فلسفه نزدیک بود!



او می گفت انسانهای انسان هم فراوانند اما آنها چندان تاثیری بر اوضاع ندارند... پیرگاو دانا از سخنان یک دامپزشک سوگوار، به دوستش خبر می داد... او می گفت روزی در رفت و آمدهایش به اداره دامپزشکی ناکجاآباد، از دامپزشک فیلسوفی که فلسفه را می دانست و نمی توانست شغلی مرتبط با این علاقه بیابد، شنیده بود که می گفت:

ما انسانهای انسان، در ناکجاآباد اسیر ساختاریم... در ناکجاآباد، کسی حق انتخاب ندارد و هیچکسی نمی تواند آن باشد که هست...

اگر ساختاری حق انتخاب انسانهای انسان را به زباله دان بفرستد، آنوقت چه باید کرد؟

جز این می شود که شده و کار بدانجا می رسد که همه می فهمند ما انسانها گاو شده ایم، چون کسی حق انتخاب ما را به رسمیت نمی شناسد... برای همین آن مدیر، منشی و آن مستخدم بزرگ و کوچک، مشغول کار و سخنی می شوند که هیچ تمایل و تخصص و علاقه ای بدان ندارند. کار می کنند چون باید کار کنند تا معیشت شان تامین شود... فیلسوف به کار دیگری و مهندس به کار دیگری... نجار به بنایی و بنا به نجاری می رود...

پیرگاو دانا در نهایت گفته بود انسانهای انسان، خیلی در رنج و عذابند... آنها معتقدند با چنین اوضاعی، توسعه و تعالی محال خواهد بود... او همچنین می گفت: آنها دعا می کنند که باران بیاید!

پی نوشت نویسنده: نویسنده باز هم از انسانهای انسان پوزش می خواهد. این متن تنها یک نوع نگاه متفاوت به موضوع است و دیگران اگر نوع نگاه دیگری دارند، ارشاد فرمایند.

داسـتان ملخـک و رمـال درجـه یـک دنیـا !


 داسـتان ملخـک و رمـال درجـه یـک دنیـا !




 کسی که چند بار کارهای خطرناک کرده باشد و به تصادف از کیفر نجات یافته باشد و به همین سبب شیرک شده با گستاخی بخواهد باز هم به چنان کارها دست بزند به او گویند: یک بار جستی ای ملخک، دو بار جستی ای ملخک، بار سوم چوب است و فلک ...

راویان اخبار و ناقلان آثار و طوطیان شکرشکن شیرین گفتار، چنین نقل کرده‌اند که در روزگاران پیشین، در عهد پادشاهی یکی از پادشاهان، روزی یک زن به حمام رفت، اتفاقاً زن رمال‌باشی پادشاه هم در حمام بود و آن زن آمد و رختش را پهلوی رخت او بیرون آورد و وارد حمام شد.

زن رمال شاه از حمام بیرون آمد و گفت: "این رخت کیست؟" گفتند: "این رخت فلان زن است". گفت: "بریزید توی آب" رخت آن زن بیچاره را به دستور زن رمال به آب ریختند. چون آن زن از حمام بیرون آمد و دید دلش سوخت و کینه آن زن را به دل گرفت و هر طور بود به خانه برگشت.

شب شد. شوهرش به خانه آمد زن به او گفت: "از فردا سر کار نرو!" شوهرش گفت: "چرا؟" گفت: "میگم نرو" گفت: "پس چکار کنم؟" زن گفت: "فردا یک کتاب رمالی می‌گیری و فال‌بین و رمل‌تران میشی". شوهر گفت: "چرا؟" گفت: "میخوام شوورم رمل‌تران باشه" خب پافشاری زن بود و دلیل و برهان نمی‌خواست گفت: "باشه فردا صبح میرم و رمالی بلد میشم" اما کجا به سر کار می‌رفت؟ ریشخند زنش می‌کرد و او هیچ از رمل‌ترانی نمی‌دانست و نمی‌آموخت.

اتفاقاً در آن روزها یک شب خزانه و اموال شاه را دزدیدند. شاه به رمالش رجوع کرد و گفت: "خب باید رمل بترانی و بگی که اونا کجا هستند و کی‌ها هستند؟" رمال گفت: "کی‌ها؟" شاه گفت: "آن دزدها". هرچه رمل انداخت و به این گوشه و آن گوشه دنیا چیزی دستگیرش نشد، عاقبت گفت: "قبله عالم به سلامت باد چیزی به نظرم نمیاد!" شاه بسیار خلقش تنگ شد. رمال گفت: "سرور من خداوند وجود شما رو حفظ کنه غمین مباشید، شما می‌تونین از رمال‌های شهر کمک بگیرین".

شاه همین کار را کرد و رمال‌های شهر را به حضور پذیرفت، آن زن هم شوهرش را وادار کرد برود. شوهر گفت: "ای زن من چیزی بلد نیستم". گفت: "اینی که بلدی بگو". شوهر آن زن هم رفت پیش شاه، هیچکدام از رمال‌ها نتوانستند کاری از پیش بردارند. اما چون نوبت شوهر آن زن رسید گفت: "فدایت شوم چهل روز مهلت میخوام" شاه گفت: "باشد".

آن مرد به خانه برگشت و گفت: "ای زن تو این خاک را بر سر من کردی در این چهل روزی که مهلت گرفته‌ام اگر دزدها را پیدا نکنم مجازات خواهم شد". زن گفت: "غصه نخور خدا بزرگه" چون که خودش او را وادار کرده بود دلداریش می‌داد. شوهر به زن گفت: "خب حالا چطور حساب این چهل روز را نگه داریم؟" زن گفت: "چهل تا خرما می‌خریم و در خمره‌ای می‌‌گذاریم، هر شب یکی از آنها را می‌خوریم وقتی که نزدیک باشد چهل روز تمام شود برمی‌داریم و فرار می‌کنیم". از قضا دزدها هم چهل تن بودند. که را بخت و که را اقبال؟... حالا خودمانیم خوبست بخت هم که می‌آید این‌جوری بیاید.

باری چهل تا دانه خرما خریدند و در یک خمره گذاردند. شب اول شوهر گفت: "ای زن یکی از خرماها را بردار و بیا که تو این آب را دستم کردی". از آن طرف دزدها می‌توانستند که کار به چه کسی واگذار شده رئیس‌شان به پشت بام اتاق او آمد و از سوراخ سقف اتاق ناظر کارهای او بود و به حرف‌هاشان گوش می‌داد.

چون زن یکی از خرماها را آورد اتفاقاً از خرمای دیگر بزرگتر بود شوهر به زنش گفت: "زن! جاش را نگاه دار که یکی از جمله چهل تا آمده، یکی از گنده‌هاش هم هست!" مقصود شوهر خرما بود. اما دل رئیس دزدها در آن بالا به لرزه افتاد، گفت: "ای وای بر حال ما چکار کنیم؟"

آن شب گذشت، شب دیگر شوهر به خانه آمد، از آن طرف هم رئیس دزدها یکی از دزدها را همراه آورد تا او هم این عجایب را بشنود. زن رمال خرمای دیگری آورد. رمال گفت: "ای زن بدان حالا از جمله چهل تا دوتاش آمده است!" دزدها مخ ‌شان داغ شد.

شب سوم رئیس همه دزدها را خبر کرد که این منظره را ببیند. سه‌ تای آنها دم سوراخ گوش دادند. توی اتاق رمال به زنش گفت: "بردار و بیا که حالا دیگر خیلی شدند، یعنی سه تا شدند و ما نزدیک شدیم!" دزدها از تعجب دهانشان باز ماند.

پس از شور و مشورت از پشت‌بام پایین آمدند و با احترام وارد اتاق شدند و گفتند: "ای آقا! خواهش داریم..." رمال گفت: "چه خبر است؟" گفتند: "دست ما به دامن تو، ای رمال راست می‌گویی، ما اموال شاه را دزدیده‌ایم، بیا همه را به تو تحویل می‌دهیم، شتر دیدی ندیدی، ما را لو نده، در فلان قبرستان و در فلان سردابه زیرزمین است برو بردار و تحویل شاه بده، پیش شاه از ما صحبت نکن، بگو خودت رمل انداختی و پیدا کردی!" رمال از شادی روی پا بند نبود، شبانه به نزد شاه رفت و گفت: "شاها اموال را پیدا کردم" شاه هم خوشحال شد و همان شب اموال را از محل مذکور بیرون آوردند و به قصر بردند.

رمال هم شد یکی از نزدیکان و خاصان شاه، روزی زن رمال تازه شاه به حمام رفت از قضا زن رمال قدیمی هم به حمام آمد تا وارد حمام شد، آن زن از حمام بیرون آمد و گفت: "این رخت کیست؟" گفتند: "از زن رمال قدیمی شاه" گفت: "بریزید در آب" لباس آن زن را در آب ریختند.

پس زن رمال تازه به خانه آمد و به شوهر گفت: "دیگر برای من بس است، من به مراد مطلوب خودم رسیدم. فردا دیگر به نزد شاه نرو و دنبال کار قدیمیت برو" شوهر گفت: "زن! نمی‌شود" زن گفت: "من راه یادت می‌دهم فردا صبح وقتی شاه بر تخت نشست و ترا به حضور پذیرفت تو نزد او برو و جیقه او را از سرش بردار و به زمین بزن. او به غلامان خواهد گفت بگیرید این دیوانه را و بیرونش کنید و تو از آنجا راحت خواهی شد".

فردای آن روز همین کار را کرد تا جیقه شاه را از سرش برداشت و به زمین زد عقرب سیاهی از توی جیقه درآمد. شاه از دیدن این وضع خیلی شاد شد و رمال‌باشی را احترام زیادی کرد. رمال شب آمد به خانه و ماجرا را برای زنش گفت. زن گفت: وقتی حوله بر خود پیچید و خواست بخوابد تو برو یک پای او را تنگ بگیر و از تخت‌گاه حمام به پائینش بکش او روی زمین خواهد افتاد و به غلامان خواهد گفت بگیرید این دیوانه را و برانید آن وقت تو راحت می‌شوی".

رمال‌باشی هم همین کار را کرد و درست همان موقع که پای شاه را زیر در کشید سقف همان جا فرو ریخت و همه تعجب کردند که چنین پیش‌بینی کرده بود شاه او را خلعت فراوانی داد، رمال هر روز از روز پیش به شاه نزدیکتر می‌شد. زن از چاره‌ جویی تنگ آمد. دیگر چیزی نمی‌گفت چون طالع از پی طالع می‌آمد اما رمال غصه می‌خورد که وقتی کار به او رجوع کنند او از عهده‌اش برنیاید.

آخر یک روز شاه او را با عده‌ای از خاصان به شکار دعوت کرد به شکار رفتند. وقتی آهویی را دنبال می‌کردند ناگهان ملخی بزرگ بر زین اسب شاه نشست شاه بی‌آنکه کسی از همراهانش متوجه شوند او را گرفت و مشتش را به هوا برد و گفت: "های کی می‌تواند بگوید در مشت من چیست؟" هیچکس چیزی نگفت به رمال خود گفت: "دوست من ای کسی که خدا ترا برای من فرستاد تا مرا از پیش‌آمدها مطلع کنی در دستم چیست؟" رمال زرد شد، سرخ شد کاری از دستش ساخته نبود این ضرب‌المثل را به زبان آورد که یک بار جستی ای ملخک، دو بار جستی ای ملخک، بار سوم چوب است و فلک ...


 

ادامه مطلب ...