داستان، اس ام اس و شعر

داستان، اس ام اس و شعر

دنیا دو روزه یه روز با تو یه روز علیه تو
داستان، اس ام اس و شعر

داستان، اس ام اس و شعر

دنیا دو روزه یه روز با تو یه روز علیه تو

کناره گیری بهترین ‎سرمربی جهان از فوتبال2013



کناره گیری بهترین ‎سرمربی جهان از فوتبال





http://s2.picofile.com/file/7883108816/312687_916.jpg





ویسنته دل بوسکه سرمربی تیم ملی فوتبال اسپانیا که به عنوان بهترین سرمربی جهان در سال 2012 میلادی انتخاب شد، از کناره گیری خود از این سمت پس از مسابقات جام جهانی فوتبال برزیل در سال آینده میلادی خبر داد.

 
 به گزارش مشرق، دل بوسکه روز جمعه به خبرنگاران در مادرید گفت: جام جهانی فوتبال برزیل در سال آینده آخرین کار و شغل من در دنیای فوتبال خواهد بود و پس از آن نه مربیگری رئال مادرید و نه هیچ تیم دیگری را بر عهده نخواهم گرفت.

وی افزود: با وجود اینکه برای کار با تیم ملی محدودیت زمانی تعیین شده ندارم اما مطمئناً، این آخرین کار و شغل من در مربیگری دنیای فوتبال خواهد بود.

دل بوسکه 62 ساله، پرافتخارترین سرمربی فوتبال جهان به شمار می رود. او که از سال 2008 میلادی به عنوان سرمربی تیم ملی فوتبال اسپانیا فعالیت می کند، برای نخستین بار این تیم را در جام جهانی سال 2010 میلادی به مقام قهرمانی جهان رساند و با همین تیم، جام یوروکاپ را در سال 2012 بالای سر برد.

به گزارش ایرنا، او پیش از آن نیز به عنوان سرمربی رئال مادرید در سالهای 2000 و 2002 در لیگ قهرمانان اروپا، 2001 و 2003 لیگ فوتبال اسپانیا(لالیگا)، 2001 سوپرجام اسپانیا، 2002 جام بین قاره ای و 2002 سوپرجام اروپا را کسب کرده بود.

او همچنین از افرادی بود که به عنوان بازیکن طی سالهای 1973 تا 1982 میلادی 9 جام لالیگا و جام حذفی را با رئال مادرید بدست آورد.





  ادامه مطلب ...

نبرد رستم و جومونگ (شعر طنز)

 نبرد رستم و جومونگ (شعر طنز)



http://s4.picofile.com/file/7871452254/url2323232323.jpeg




کنون رزم جومونگ و رستم شنو، دگرها شنیدستی این هم شنو


به رستم چنین گفت اون جومونگ!
ندارم ز امثال تو هیچ باک
که گر گنده ای من ز تو برترم
اگر تو یلی من ز تو یلترم

رستم انگار بهش برخورد، یهو قاطی کرد و گفت:

منم مرد مردان ایران زمین
ز مادر نزادست چون من چنین
تو ای جوجه با این قد و هیکلت
برو تا نخورده است گرز بر سرت

جومونگ چشماشو اونطوری گشاد کرد و گفت:

تو را هیچ کس بین ایرانیان
نمی داندت چیست نام و نشان
ولی نام جومونگ و سوسانو را
همه میشناسند در هر مکان
تو جز گنده بودن به چی دلخوشی
بیا عکس من را به پوستر ببین
ببین تی وی ات را که من سوژشم
ببین حال میدن در جراید به من
منم سانگ ایل گوکه نامدار
ز من گنده تر نامده در جهان
تو در پیش من مور هم نیستی
کانال 3 رو دیدی؟ کور که نیستی

در اینحال رستم پهلوان، لوتی نباخت و شروع به رجز خوانی کرد:

چنین گفت رستم به این مرد جنگ
جومونگا ! تویی دشمنم بی درنـگ
چنان بر تنت کـــوبم ایـــن نعلبکی
که دیگر نخواهی تو سوپ، آبــکی
مگـــر تو نـــدانی که مـن کیستم؟
من آن (تسو) سوسولت! نیستم
منم رستم، آن شیر ایــران زمین
(بویو) کوچک است در نگاهم همین



  ادامه مطلب ...

چگونه به رئیس خود بگوییم "نه"

بیشتر افراد تجربه مواجه شدن با خواسته‌های گاه نه چندان دلچسب رئیس را دارند، درخواست‌هایی مانند ماندن در سر کار پس از پایان ساعات کاری یا از آن بدتر، حضور در محل کار در یک روز تعطیل. هنگام مواجهشدن با چنین درخواست‌هایی به سختی می‌توان پاسخی منفی داد چرا که در این صورت آینده شغلی فرد در خطر قرار می‌گیرد. به همین خاطر شاید شما هم بارها مجبور شده‌اید که قراری را لغو کنید تا بیشتر سر کار بمانید و یا برنامه‌ریزی برای یک روز تعطیل را به هم بزنید چرا که مجبور بوده‌اید آنروز هم به سر کار بروید‌ اما آیا واقعا راهی وجود دارد که بتوان پاسخی منفی به رئیس دادو از آسیب‌های شغلی نیز مصون ماند؟ بله، احتمالا چنین راهی وجود دارد، تنها کافی است کهپاسخ منفی را به شیوه‌ای صحیح بیان کنید والبته امیدوار باشید که رئیس شما بیش از حد غیرمنطقی نباشد. نخستین مسئله‌ای که باید به آن توجه کنیداین است که به رئیس نشان دهید دغدغه‌های اورا درک می‌کنید و پیشرفت امور کاری نیز برای شما اهمیت دارد.

انشتین دل ها2012

روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه‌ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می‌گیرد و آدم‌هایی که سخت مشغول زنده‌ها و مرده‌ها هستند از کنارم می‌گذرند.

آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.

در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بسترزندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.

چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است.

قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره‌ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد.

خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده‌اند و کمکش کنید تا زنده بماند تا نوه‌هایش را ببیند.

کلیه‌هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می‌کند.

استخوان‌هایم، عضلاتم، تک‌تک سلول‌هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آن‌ها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.

هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول‌هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آن‌ها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.

آنچه را که از من باقی می‌ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گل‌ها بشکفند.

اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.

گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید.


ادامه مطلب ...

داستان بسیار زیبای “گل سرخ” (حتما بخوانید)

” جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ . از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود, اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد .دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: “دوشیزه هالیس می نل” . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند . هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .

” جان ” درخواست عکس کرد ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد . به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد . ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : ۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .
بنابراین راس ساعت ۷ بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید :
” زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد, بلند قامت و خوش اندام, موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود , چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست که جان گرفته باشد . من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد . اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد , اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ ” بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم . تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند
دختر سبز پوش از من دور می شد , من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام . از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم می کرد .
او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید . دیگر به خود تردید راه ندادم . کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد , از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود , اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود , دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم .


ادامه مطلب ...