داستان، اس ام اس و شعر

داستان، اس ام اس و شعر

دنیا دو روزه یه روز با تو یه روز علیه تو
داستان، اس ام اس و شعر

داستان، اس ام اس و شعر

دنیا دو روزه یه روز با تو یه روز علیه تو

داستان سرهنگ ساندرس2013



http://s4.picofile.com/file/7871405264/url1.jpeg




سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود که در این میان نوه اش آمد و گفت : بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه میخری ؟

او نوه اش را خیلی دوست می داشت ، گفت : حتماً عزیزم ،
حساب کرد ماهی ۵۰۰ دلار حقوق بازنشستگی میگیرد و حتی در مخارج خانه هم می ماند .
شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت . در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود: قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید .
او شروع کرد به نوشتن ، تا اینکه ،
دوباره نوه اش آمد و گفت : بابا بزرگ داری چه کار می کنی ؟
پدربزرگ گفت : دارم کارهایی که بلدم را مینویسم .
پسرک گفت : بابا بزرگ بنویس مرغ های خوشمزه هم درست می کنی .
درست بود ؛ پیرمرد پودرهایی را درست می کرد که وقتی به مرغ ها میزد مزه مرغ ها شگفت انگیز می شد .
او راهش را پیدا کرد . پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نکرد ،
دومین رستوران نه ، سومین رستوران نه ، او به ۶۲۳ رستوران مراجعه کرد و ششصدوبیست و چهارمین رستوران ،
حاضر شد از پودر مرغ سرهنگ ساندرس استفاده کند .
امروزه کارخانه پودر مرغ کنتاکی در ۱۲۴ کشور دنیا نمایندگی دارد .



 

ادامه مطلب ...

داستان خواندنی “اهداء خون برادر” | جز بهترین داستان ها2013

داستان خواندنی “اهداء خون برادر” | جز بهترین داستان ها۲۰۱۳
 

http://s4.picofile.com/file/7865108381/writing_2.jpg

 

 

سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم

با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.

ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود

که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود

و هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.

پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید:

آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟

برادر خردسال اندکی تردید کرد و….

سپس نفس عمیقی کشید و گفت:
بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.

در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بود

و مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه

رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود

و لبخند میزد.سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.

نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت:




 

ادامه مطلب ...

داستان جالب “دزد کیست!؟”


داستان جالب “دزد کیست!؟”


http://s4.picofile.com/file/7865127632/dastan_dozd_kist.jpg



داستان ما اینگونه آغاز میشود که :


در یک دزدی بانک یکی از ایالات آمریکا دزد فریاد کشید :

“همه افراد حاظر در بانک ، حرکت نکنید ، پول مال دولت  است و زندگی به شما تعلق دارد”

همه در بانک به آرامی روی زمین دراز کشیدند

این «شیوه تغییر تفکر» نام دارد، تغییر شیوه معمولی فکر کردن .

هنگامیکه دزدان بانک به خانه رسیدند، جوانی که (مدرک لیسانس اداره کردن تجارت داشت)

به دزد پیرتر(که تنها شش کلاس سواد داشت) گفت «برادر بزرگتر، بیا تا بشماریم چقدر بدست آورده ایم»

دزد پیرتر با تعجب گفت؛ «تو چقدر احمق هستی، اینهمه پول شمردن زمان بسیار زیادی خواهد برد.

امشب تلویزیون ها در خبرها خواهند گفت ما چقدر از بانک دزدیده ایم»



  ادامه مطلب ...

داستان واقعی “عشق در جنگ”

داستان واقعی “عشق در جنگ”




هوا سرد است.بسیار سرد.اما در اردوگاه کار اجباری نازی ها در سال ۱۹۴۲چنین روز تاریک زمستانی با روزهای دیگر تفاوتی ندارد.با لباس های کهنه و نازک ایستاده ام و می لرزم.نمی توانم باور کنم که چنین کابوسی در حال وقوع است.من فقط یک پسر کم سن و سال هستم.باید با دوستانم بازی می کردم،به مدرسه می رفتم،به فکر آینده می بودم که بزرگ شده و تشکیل خانواده دهم،من برای خودم خانواده داشتم.اما تمام این رویاها مخصوص انسان های زنده است که من قرار نیست جزء آن ها باشم.من تقریبا مرده ام.یعنی از وقتی که از خانه ام دور شده و همراه با هزاران اسیر دیگر به این جا آورده شده ام،مرده ام.آیا فردا هنوز زنده خواهم بود؟آیا امشب مرا به اتاق گاز می برند؟

کنار حصاری از سیم های خاردار جلو و عقب می رفتم تا بدن ضعیف و لاغر خود را گرم نگه دارم.گرسنه هستم.اما تا آن جایی که یاد دارم همواره گرسنه بوده ام.غذاهای خوشمزه یک رویا شده اند.هر روز که زندانیان بیش تری ناپدید می شوند و گذشته های خوب همانند یک خواب یا رویای شیرین به نظر می رسند،من بیش از پیش در یأس و ناامیدی فرو می روم.


ناگهان متوجه ی دختر جوانی در آن سوی سیم های خاردار می شوم.او می ایستد و با چشمان غمگین خود به من نگاه می کند.چشم هایی که گویی می گویند که او درک می کندو هم چنین این که او نمی تواند درک کند چرا من این جا هستم.دوست دارم صورت خود را برگردانم.از این که این غریبه مرا در چنین وضعی ببیند،به طرز عجیبی خجالت می کشم،اما در عین حال نمی توانم نگاهم را از نگاهش برگیرم.
سپس او دست در جیب کرده و یک سیب قرمز را بیرون می کشد.یک سیب قرمز زیبا و براق.چند وقت از آخرین باری که سیب دیده بودم می گذشت!او با احتیاط نگاهی به چپ و راست می اندازد و سپس پیروزمندانه سیب را به این طرف حصار پرتاب می کند.با سرعت می دوم و سیب را از روی زمین بمی دارم و در میان انگشتان یخ زده خود می گیرم.در دنیای مرگ خود،این سیب تجلی زندگی و عشق است.وقتی دوباره بالا را نگاه می کنم،دور شدن دختر را می بینم.
روز بعد نمی توانم جلوی خود را بگیرم.در همان زمان به همان نقطه از حصار کشیده می شوم.آیا دیوانه ام که می پندارم او باز هم خواهد آمد؟البته.اما در این جا هر بارقه ی کوچکی از امید هم دست آویز می شود.او به من امید داده است و من باید به آن بیاویزم.

و دوباره او می آید.و دوباره برایم سیب می آورد.دوباره آن را همراه با همان لبخند شیرین بالای حصار پرتاب می کند.
این بار آن را در هوا می گیرم و بالا نگه می دارم تا او هم ببیند.چشمانش می درخشد.آیا دلش به حال من می سوزد؟شاید.به هر حال من که اهمیتی نمی دهم.خوشحالم از این که می توانم به او خیره بشوم.و برای اولین بار پس از مدت های طولانی،احساس می کنم که قلبم به هیجان در آمده است.
به مدت هفت ماه،این ملاقات ها ادامه می یابد.گاهی اوقات کلماتی را هم رد و بدل می کنیم و گاهی اوقات فقط یک سیب است.این فرشته ی آسمانی بیش از این که شکم گرسنه ی مرا تغذیه کند،روحم را تغذیه می کند.می دانم که من نیز او را به نوعی تغذیه می کنم.
یک روز خبر وحشتناکی را می شنوم.آن ها قصد دارند ما را به یک اردوگاه دیگر منتقل کنند.این برای من یعنی پایان.و قطعا به معنای پایان برای من و دوستم خواهد بود.
روز بعد،وقتی به او سلام می کنم،قلبم می شکند و نمی توانم آن چنان که باید صحبت کنم:«فردا برای من سیب نیاور.مرا به اردوگاه دیگری می برند.ما هرگز دوباره یکدیگر را نخواهیم دید.»قبل از آن که کنترل خود را به طور کلی از دست بدهم برمی گردم و دوان دوان از کنار حصار دور می شوم.قادر نیستم به عقب نگاه کنم.اگر روی به سوی او برگردانمواو مرا با اشک های روان بر روی صورتم خواهد دید.
ماه ها می گذرد و کابوس ادامه می یابد.اما خاطره ی آن دختر،تحمل مرا در برابر رنج،ترس و ناامیدی بالاتر برده است.بارها و بارها،صورت او را در ذهن خود مجسم کرده و کلمات شیرین او و طعم آن سیب ها را به خاطر می آورم.
و سپس یک روز،ناگهان کابوس به پایان می رسد.جنگ تمام شده است.آن دسته از ما که زنده مانده ایم،آزاد می شویم.تمام آنچه برایم با ارزش بوده اند را از دست داده ام.حتی خانواده ام را.اما هنوز خاطره ی آن دختر را در قلبم نگه داشته ام،خاطره ای که به من جانی دوباره بخشید تا برای آغاز یک زندگی جدید راهی آمریکا شوم.
سال ها می گذرد.سال ۱۹۵۷ است.من در نیویورک زندگی می کنم.یکی از دوستانم مرا متقاعد می کند تا به دیدن خانمی از دوستانش بروم که هیچ آشنایی قبلی با او ندارم.خوشبختانه من هم قبول می کنم.او خانم محترمی به نام روما است.او نیز همانند من یک مهاجر است،پس در نهایت یک وجه اشتراک داریم.
روما با همان نرمی مخصوص مهاجران جنگی سوال هایی را درباره ی آن سال ها از من می پرسد:«شما در طول جنگ کجا بودید؟»



  ادامه مطلب ...

داستان زیبای "دسته گل"



http://s2.picofile.com/file/7850205913/121.jpg



از دوازده سالگی هر سال روز تولدم یک دسته گل یاس سفید بسیار زیبا برایم فرستاده می شد ، بدون این که نام و نشانی از فرستنده داشته باشد . مدت ها برای پیدا کردن فرستنده تلاش کردم ، حتی به گل فروشی ها هم زنگ زدم ، اما بی فایده بود !


به هر حال این روند هر سال ادامه داشت . در تمام این مدت از زیبایی کار و محبت فرستنده خوشحال بودم و همیشه در تخیلاتم تلاش کردم حدس بزنم که فرستنده کیست . قسمتی از شادترین لحظات زندگی ام در رویای آن فرد سپری شد . آن انسان پُر شور و شگفت انگیز ، اما خجالتی و یا عجیب و غیر عادی که حاضر نبود هیچ نام و نشانی از خود بگذارد . در نوجوانی تصور می کردم فرستنده ممکن است پسری باشد که دوستم دارد و یا کسی که دوستش دارم و یا کسی که او را نمی شناسم ، اما او کاملاً متوجه من است . مادرم هم غالباً در این حدس زدن ها به من کمک می کرد از من می پرسید :
” دخترم خوب فکر کن ، آیا کسی بوده که تو به او محبتی کرده باشی و او از این راه بخواهد قدرشناسی خود را نشان دهد . ”




  ادامه مطلب ...