داستان، اس ام اس و شعر

داستان، اس ام اس و شعر

دنیا دو روزه یه روز با تو یه روز علیه تو
داستان، اس ام اس و شعر

داستان، اس ام اس و شعر

دنیا دو روزه یه روز با تو یه روز علیه تو

جوان مهربان

جوان مهربان
«مدین» نام شهری است که شعیب پیامبر و قبیله او در آن زندگی می کردند. پس از که فرعون در صدد کشتن موسی برآمد ، او از مصر به مدین حجرت کرد.

یکی از دختران شعیب که نیرومندی و پاکدامنی موسی را در کنار چاه مدین مشاهده کرده بود ، به پدرش گفت : «ای پدر! این جوان را استخدام کن ، زیرا بهترین کسی که می توانی استخدام کنی ، کسی است که قوی و امین باشد». و این جوان ، امتحان نیرومندی و درستکاری خود را داده است.

شعیب به آن جوان امین گفت : اگر هشت سال برای من کار کنی ، یکی از دخترانم را به همسری تو در می آورم. موسی نیز ان پیشنهاد را پذیرفت و مدتی برای شعیب کار می کرد.

داستان زیر ، در یکی از ان سالها اتفاق افتاده است :

«در ان هنگام که موسی پیش شعیب بود و هنوز به پیامبری نرسیده بود ، گوسفند چرانی می کرد. روزی میشی از گله جدا افتاد و موسی خواست که او را به گله باز گرداند. میش برمید و در صحرا افتاد و گوشفندان را نمی دید و از ترس ، همچنان می گریخت.

موسی به مقدار دو فرسنگ ، در پی او دوید ، چندان که میش خسته شد و از ماندگی بیفتاد. موسی به آن حیوان نگاه کرد و رحمش آمد و گفت : ای بیچاره ! برای چه می دویدی ؟ و سپس ان حیوان را برگرفت و بر دوش نهاد و دو فرسنگ او را آورد تا به گوسفندان رسانید. چون میش گله را دید ، دلش آرام یافت و به سوی گوسفندان دوید.

خدای تعالی ، فرشتگان را ندا کرد که : دیدید آن بنده من ، با آن میش دهان بسته چه خوشخویی کرد و با آن رنجی که کشید ، آن حیوان را نیازرد و بر او ببخشود؟! به عزت خود که او را برکشم و همسخن خود گردانم و به پیامبریش رسانم و براو کتاب فرستم و تا جهان باشد ، از او گویند! و به سبب مهربانی آن جوان ، این همه کرامتها به او ارزانی داشت».
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد