جوان فرنگ رفته
می گویند ناظم الملک که از سرشناسان شیراز بود وقتی پسرش از فرنگ برگشت ، تمام اعیان و اشراف شیراز را به ناهار دعوت کرده بود. توی سفره ، علاوه بر غذاهای رنگارنگ ، به سبک شیرازیها یک قاب بزرگ آلبالوپلو هم بود ، که وسطش خروس بریانی گذاشته بودند.
پسر ناظم الملک به پدرش گفت : آقاجان ! چیز می خواهم !
ناظم الملک پرسید : چی می خواهی پسرم ؟!
گفت : شوهر مرغ !
ناظم الملک وقتی دید پسرش بعد از چند سال تحصیلی در فرنگ ، به جای خروس ، می گوید «شوهر مرغ» ، عصبانی شد و دستور داد پایش را به چوب فلک ببندند و بزنند.
پسر فرنگ رفته ، با اولین تازیانه ای که خورد ، اسم شوهر مرغ یادش آمد و فریاد کشید : خروس ! خروس!