جوان گزافه گو
اورده اند که روزی جوانی در میان دوستان خویش نشسته بود و به گزافه گویی مشغول بود. . او ، ضمن برشمردن افتخارات خاندان خود ، چنین گفت : ما ف در ولایت خودمان در عمارت پدرم ، یک تالار داریم که طول آن صد ذرع است!
حاضران در مجلس ، سخن آن جوان را باور نکردند و گفتند : مگر چنین چیزی می شود؟
چوان ،نوکر خود را به شهادت خواست . نوکر که از آن جوان درغگوتر بود ، گفت : آقا ! چرا طول تالار را میفرمایید که صد ذرع است ، عرض آن را بفرمایید که دویست ذرع است !
حاضران ، از این گزافه گویی بسیار خندیدند و جوان دروغگو ، با رسوایی از آن جمع بیرون رفت.