جوان بزدل
دو جوان با هم برای شکار خرس به جنگل رفتند. در راه
با یکدیگر صحبت می کردند که خرسی را شکار می کنیم و از پوست آن پالتوهای
گران قیمت درست می نماییم و برای دوستان هدیه می بریم.
در این
گفتگو بودند که ناگهان خرسی از دور نمایان شد. یکی از آنها ترسید و بالای
درخت رفت . آن دیگری ، همان جا خوابید و نفس را در سینه حبس کرد ، چون
شنیده بود که خرس ، با مرده کاری ندارد.
خرس نزدیک آمد و بر آن
جوان خفته بگذشت و او را بویید و رفت. در این هنگام ، جوانی که بالای درخت
بود ، به پایین آمد و از رفیقش پرسید که خرس بر گوش تو چه گفت ؟ !
دوستش پاسخ داد : دو نصیحت کرد : یکی آن که با آدم ترسو شکار مرو ، دیگر آن شکار ناگرفته را به کسی نبخش !