جوان نقاش
«بهزاد» نقاش بزرگ ایرانی، در محیط دبیرستان یک دانش آموز تنبل بود. نه درس میخواند و نه میگذاشت همکلاسیهایش درس بخوانند. خار راهی برای خود و دیگران بود. با این حال، در چهره و قیافه او استعداد ویژهای مشاهده میشد.
روزی دبیر روانشناس او را به حضور طلبید. مقداری او را پند و اندرز داد و از عواقب این طرز درس خواندن او را ترسانید. به وی گفت: ای پسر! همواره سایه پدر بالای سرت نیست، مشکلات زندگی فراوان است، این وضع باعث عقب افتادگی تو میشود!
در همین حال که او سخن میگفت، ناگهان متوجه شد که دانش آموز جوان، در حالی که به سخنان او گوش میدهد، با قطعه ذغالی که از روی زمین برداشته است، عکس مرغی را که روی شاخههای پر برگ درختی نشسته است، بر روی زمین نقاشی میکند.
دبیر هوشمند دریافت که این جوان، برای نقاشی آفریده شده، نه برای حلّ معادلات جبری. او هر چه در این راه رنج ببرد، کمتر سود خواهد برد. وظیفه وجدانی خود دانست که پدر او را از جریان تشخیص خود با خبر سازد.
وقتی پدر بهزاد به مدرسه آمد، دبیر روانشناس به او گفت: «فرزند شما ذوق سرشاری در هنر نقاشی دارد. اگر او را وادار کنید که تغییر رشته دهد، شاید در این رشته، سرآمد روزگار گردد».
گذشت زمان، درستی گفتار دبیر آزموده را اثبات کرد و چیزی نگذشت که بهزاد جوان، نقاش چیره دست و هنرمند گردید.
جوان بی عاطفه
آقای محققی ـ خدایش بیامرزد ـ که از طرف مرحوم آیت الله العظمی بروجردی، برای تبلیغ به آلمان رفته بود، داستان عجیبی نقل کرده است.
او میگفت: در بین کسانی که مسلمان شدند، یک پروفسور آلمانی بود که مردی عالم و دانشمند بود و ما با هم، رفت و آمد داشتیم. وی، در اواخر عمر سرطان پیدا کرد و در بیمارستان بستری شد. من با عدهای از مسلمانها به بیمارستان میرفتیم و از پروفسور عیادت میکردیم.
روزی این پیرمرد زبان به شکایت گشود و گفت: وقتی بیمار شدم و پزشکان تشخیص دادند که سرطان است، پسرم و زنم آمدند و گفتند حالا که تو سرطان داری، معلوم است که میمیری. بنابر این، خداحافظ! رفتند و مرا تنها گذاشتند.
آقای محققی فرمود: ما چون دیدیم او کسی را ندارد، مرتب به عیادتش میرفتیم. روزی از بیمارستان خبر دادند که پروفسور از دنیا رفته است. ما برای کفن و دفن جنازهاش به بیمارستان رفتیم. دیدیم پسرش نیز آمده است. پیش خود گفتیم، خوب است که لااقل برای تشییع جنازه آمده است. امّا وقتی تحقیق کردیم، معلوم شد آن جوان بی عاطفه، قبلاً جنازه پدرش را به بیمارستان فروخته و حالا آمده است تا جنازه را تحویل بدهد و پولش را بگیرد و برود!