داستان، اس ام اس و شعر

داستان، اس ام اس و شعر

دنیا دو روزه یه روز با تو یه روز علیه تو
داستان، اس ام اس و شعر

داستان، اس ام اس و شعر

دنیا دو روزه یه روز با تو یه روز علیه تو

جوان ماجراجو

جوان ماجراجو
«رابرت اسمیت» ، یک جوان هیجده ساله آمریکایی ، امروز ناگهان وارد یک مدرسه آرایشگری شد و با اسلحه کمری خود ، شش دختر را هدف قرار داد.
اسمیت به کلاسی که دختران درس آرایشگری یاد می گرفتند ، وارد شد و به آن شش دختر دستور داد ، دایره وار روی زمین دراز بکشند. او سپس اسلحه خود را بیرون آورد و مغز دختران را هدف قرار داد!
دو تن از دختران فوری کشته شدند و سه نفر دیگر در راه بیمارستان جان باختند و ششمین دختر ، در حال بیهوشی کامل است و امیدی به نجات وی نیست.
زنی موفق شد که پلیس را آگاه کند و قاتلجوان را تحویل عدالت بدهد. رابرت اسمیت ، در کلانتری مورد بازجویی قرار گرفت. از او انگیزه این کار را پرسیدند.
اسمیت گفت : قتلهای دسته جمعی که اخیرا" در آمریکا روی داد ، الهام بخش جنایت امروز من بوده است!

جوان بزدل

جوان بزدل
دو جوان با هم برای شکار خرس به جنگل رفتند. در راه با یکدیگر صحبت می کردند که خرسی را شکار می کنیم و از پوست آن پالتوهای گران قیمت درست می نماییم و برای دوستان هدیه می بریم.
در این گفتگو بودند که ناگهان خرسی از دور نمایان شد. یکی از آنها ترسید و بالای درخت رفت . آن دیگری ، همان جا خوابید و نفس را در سینه حبس کرد ، چون شنیده بود که خرس ، با مرده کاری ندارد.
خرس نزدیک آمد و بر آن جوان خفته بگذشت و او را بویید و رفت. در این هنگام ، جوانی که بالای درخت بود ، به پایین آمد و از رفیقش پرسید که خرس بر گوش تو چه گفت ؟ !
دوستش پاسخ داد : دو نصیحت کرد : یکی آن که با آدم ترسو شکار مرو ، دیگر آن شکار ناگرفته را به کسی نبخش !

جوان فرنگ رفته

جوان فرنگ رفته
می گویند ناظم الملک که از سرشناسان شیراز بود وقتی پسرش از فرنگ برگشت ، تمام اعیان و اشراف شیراز را به ناهار دعوت کرده بود. توی سفره ، علاوه بر غذاهای رنگارنگ ، به سبک شیرازیها یک قاب بزرگ آلبالوپلو هم بود ، که وسطش خروس بریانی گذاشته بودند.
پسر ناظم الملک به پدرش گفت : آقاجان ! چیز می خواهم !
ناظم الملک پرسید : چی می خواهی پسرم ؟!
گفت : شوهر مرغ !
ناظم الملک وقتی دید پسرش بعد از چند سال تحصیلی در فرنگ ، به جای خروس ، می گوید «شوهر مرغ» ، عصبانی شد و دستور داد پایش را به چوب فلک ببندند و بزنند.
پسر فرنگ رفته ، با اولین تازیانه ای که خورد ، اسم شوهر مرغ یادش آمد و فریاد کشید : خروس ! خروس!

جوان گزافه گو

جوان گزافه گو
اورده اند که روزی جوانی در میان دوستان خویش نشسته بود و به گزافه گویی مشغول بود. . او ، ضمن برشمردن افتخارات خاندان خود ، چنین گفت : ما ف در ولایت خودمان در عمارت پدرم ، یک تالار داریم که طول آن صد ذرع است!

حاضران در مجلس ، سخن آن جوان را باور نکردند و گفتند : مگر چنین چیزی می شود؟

چوان ،نوکر خود را به شهادت خواست . نوکر که از آن جوان درغگوتر بود ، گفت : آقا ! چرا طول تالار را میفرمایید که صد ذرع است ، عرض آن را بفرمایید که دویست ذرع است !

حاضران ، از این گزافه گویی بسیار خندیدند و جوان دروغگو ، با رسوایی از آن جمع بیرون رفت.

جوان موذی

جوان موذی
در حکایت چنین شنیدم که پیری بود صد ساله ، پشتش خمیده گشته و برعصا تکیه کرده بود و می آمد.
جوانی به ریشخند ، وی را گفت : ای شیخ ! این کمانک به چند خریده ای تا من نیز یکی بخرم ؟!
پیر گفت : اگر عم یابی و صبر کنی ، خود رایگان به تو بخشند !