جوان نمک شناس
آوردهاند که: «لیث صفار»، در آغاز جوانی دزدی عیار و زبردست بود، امّا انصاف را از دست نمیداد. شبی برای دزدی به خزانه پادشاه سیستان،«درهم بن نصر»، دستبرد زد و پول فراوانی در کیسه ریخت و خواست بیرون آید. ناگهان چشمش بر جوهری شفاف افتاد که در تاریکی میدرخشید. گمان کرد درّی گرانبها است. زبان خود را بر آن گذاشت، متوجه شد که نمک است. با خود گفت: من نمک خوردم، باید حقّ نمک را نگه دارم. از این رو، تمام پولها را بر زمین نهاد و با دست خالی از خزانه بیرون آمد. روز بعد که مأمور خزانه بر آن حال آگاه شد، با شگفتی به پادشاه خبر داد، دیشب دزدی به خزانه وارد شده و پول ها را در کیسه کرده، امّا هیچ چیز با خود نبرده است. پادشاه دستور داد جارچی در شهر صدا بزند که دزد، در امان است، بیاید. لیث، به حضور پادشاه آمد و صورت واقعه را بیان داشت و گفت: چون نمک شما را خوردم، خیانت را روا ندانستم! پادشاه سیستان از این مروت و نمک شناسی، شگفت زده شد. لیث را بنواخت و در بارگاه خود نگهداری کرد و تربیت نمود تا به مرتبة «حاجبی» رسید.
جوان ماجراجو
«رابرت اسمیت» ، یک جوان هیجده ساله آمریکایی ، امروز ناگهان وارد یک مدرسه آرایشگری شد و با اسلحه کمری خود ، شش دختر را هدف قرار داد.
اسمیت به کلاسی که دختران درس آرایشگری یاد می گرفتند ، وارد شد و به آن شش دختر دستور داد ، دایره وار روی زمین دراز بکشند. او سپس اسلحه خود را بیرون آورد و مغز دختران را هدف قرار داد!
دو تن از دختران فوری کشته شدند و سه نفر دیگر در راه بیمارستان جان باختند و ششمین دختر ، در حال بیهوشی کامل است و امیدی به نجات وی نیست.
زنی موفق شد که پلیس را آگاه کند و قاتلجوان را تحویل عدالت بدهد. رابرت اسمیت ، در کلانتری مورد بازجویی قرار گرفت. از او انگیزه این کار را پرسیدند.
اسمیت گفت : قتلهای دسته جمعی که اخیرا" در آمریکا روی داد ، الهام بخش جنایت امروز من بوده است!
جوان بزدل
دو جوان با هم برای شکار خرس به جنگل رفتند. در راه
با یکدیگر صحبت می کردند که خرسی را شکار می کنیم و از پوست آن پالتوهای
گران قیمت درست می نماییم و برای دوستان هدیه می بریم.
در این
گفتگو بودند که ناگهان خرسی از دور نمایان شد. یکی از آنها ترسید و بالای
درخت رفت . آن دیگری ، همان جا خوابید و نفس را در سینه حبس کرد ، چون
شنیده بود که خرس ، با مرده کاری ندارد.
خرس نزدیک آمد و بر آن
جوان خفته بگذشت و او را بویید و رفت. در این هنگام ، جوانی که بالای درخت
بود ، به پایین آمد و از رفیقش پرسید که خرس بر گوش تو چه گفت ؟ !
دوستش پاسخ داد : دو نصیحت کرد : یکی آن که با آدم ترسو شکار مرو ، دیگر آن شکار ناگرفته را به کسی نبخش !