داستان، اس ام اس و شعر

داستان، اس ام اس و شعر

دنیا دو روزه یه روز با تو یه روز علیه تو
داستان، اس ام اس و شعر

داستان، اس ام اس و شعر

دنیا دو روزه یه روز با تو یه روز علیه تو

جوان نمک شناس

جوان نمک شناس
آورده‌اند که: «لیث صفار»، در آغاز جوانی دزدی عیار و زبردست بود، امّا انصاف را از دست نمی‌داد. شبی برای دزدی به خزانه پادشاه سیستان،«درهم بن نصر»، دستبرد زد و پول فراوانی در کیسه ریخت و خواست بیرون آید. ناگهان چشمش بر جوهری شفاف افتاد که در تاریکی می‌درخشید. گمان کرد درّی گرانبها است. زبان خود را بر آن گذاشت، متوجه شد که نمک است. با خود گفت: من نمک خوردم، باید حقّ نمک را نگه دارم. از این رو، تمام پولها را بر زمین نهاد و با دست خالی از خزانه بیرون آمد. روز بعد که مأمور خزانه بر آن حال آگاه شد، با شگفتی به پادشاه خبر داد، دیشب دزدی به خزانه وارد شده و پول ها را در کیسه کرده، امّا هیچ چیز با خود نبرده است. پادشاه دستور داد جارچی در شهر صدا بزند که دزد، در امان است، بیاید. لیث، به حضور پادشاه آمد و صورت واقعه را بیان داشت و گفت: چون نمک شما را خوردم، خیانت را روا ندانستم! پادشاه سیستان از این مروت و نمک شناسی، شگفت زده شد. لیث را بنواخت و در بارگاه خود نگهداری کرد و تربیت نمود تا به مرتبة «حاجبی» رسید.

جوان حقه باز

جوان حقه باز

سالها پیش ، پس از تشکیل حکومت جمهوری در فرانسه ، جوانی از اهل پاریس ، اطلاعیه ای در یکی از روزنامه های  آن شهر به چاپ رسانید و مقدار ثروت و میزان تحصیل و هنر خود را شرح داد و تقاضای ازدواج با یک دختر واجد شرایط را نمود. آدرس خود را نیز ، در یک مکان عمومی و با نام مستعار ذکر کرد.

همچنین ، نظیر ای آگهی ، اطلاعیه دیگری در روزنامه دیگر ، به عنوان یک دخترک زرین مو ، زیبا رو و خوش اخلاق و ثروتمند منتشر کرد و تقاضای ازدواج با یکی از جوانان را نمود. و باز ، آدرس خود را با یک نام نشان موهوم معرفی کرد.

چندی نگذشت که چندین هزار نامه از مردان و زنان مایل به ازدواج به همان آدرس جعلی رسید. جوان حقه باز ، که هم خود را به عنوان شوهر و هم به عنوان دختر معرفی کرده بود ، نامه های زیادی از دختران و پسران دریافت نمود.

او در جواب همه این چنین نوشت : «باید در یک گردشگاه عمومی ، با هم قرار ملاقات داشته باشیم . و برای این که من شمار را بشناسم ، در ساعت مقرر ، یک گل سفید بر سینه خود نصب کنید» !

روز موعود و ساعت مقرر فرا رسید. چندین هزار زن و مرد ، که برسینه خود گل سفیدی زده بودند ، در آن پارک اجتماع کردند. جوان نیرنگ باز ، فورا" به وسیله تلفن به اداره پلیس خبر داد که یک کمیته مهم از سلطنت طلبان ، بر ضد حکومت جمهوری ، در فلان پارک اجتماعی تشکیل داده اند و اعضای آن ، با علامت «گل سفید بر روی سینه» ، قصد آشوب و تظاهرات دارند.

ناگهان پلیس ضد شورش ، با خشم و غضب  فراوان ، به آنان یورش برد و همگی را دستگیر و به شهربانی منتقل نمود. پس از بازجویی طولانی از متهمان ، فهمیدند که این قضیه یک شوخی و فریب بیش نبود است. این جا بود که همگی به یکبارگی خندیدند و پلیس ، از انان پوزش خواست و آزادشان ساخت !

جوان عجول

جوان عجول
روزى وزیر دارایى لایحه اى به مجلس آورد و براى تصویب آن بسیار عجله داشت و به لایحه را با قید فوریت آورده بود.
 مدرس که مشاهده کرد آن لایحه چندان ضرورى هم نیست و شتاب وزیر بیهوده است ، با فوریت آن مخالفت کرد و براى قانع ساختن نمایندگان پشت تریبون رفت و پس از مقدمه اى به این حکایت اشاره کرد: 
وقتى ما در نجف بودیم رسم چنین بود که علما و مدرسین اگر دخترى داشتند و به سن بلوغ مى رسید، در مجلس درس خود عنوان مى کردند که دخترشان آماده ازدواج است . اگر کسى حاضر باشد با او ازدواج کند، اعلام نماید. 
یک روز شاگرد جوانی در مجلس درس ، در پی پیشنهاد استاد ،  آمادگى خود را براى این امر اعلام کرد . وقتى استاد برخاست تا به منزل برود ، شاگرد به دنبال آقا روانه شد و در بین راه ، باز آمادگى خویش را براى ازدواج با دختر آقا اعلام کرد.
استاد فرمود: آقا جان اصل قضیه درست است ولى به درد امشب شما نمى خورد.

جوان ماجراجو

جوان ماجراجو
«رابرت اسمیت» ، یک جوان هیجده ساله آمریکایی ، امروز ناگهان وارد یک مدرسه آرایشگری شد و با اسلحه کمری خود ، شش دختر را هدف قرار داد.
اسمیت به کلاسی که دختران درس آرایشگری یاد می گرفتند ، وارد شد و به آن شش دختر دستور داد ، دایره وار روی زمین دراز بکشند. او سپس اسلحه خود را بیرون آورد و مغز دختران را هدف قرار داد!
دو تن از دختران فوری کشته شدند و سه نفر دیگر در راه بیمارستان جان باختند و ششمین دختر ، در حال بیهوشی کامل است و امیدی به نجات وی نیست.
زنی موفق شد که پلیس را آگاه کند و قاتلجوان را تحویل عدالت بدهد. رابرت اسمیت ، در کلانتری مورد بازجویی قرار گرفت. از او انگیزه این کار را پرسیدند.
اسمیت گفت : قتلهای دسته جمعی که اخیرا" در آمریکا روی داد ، الهام بخش جنایت امروز من بوده است!

جوان بزدل

جوان بزدل
دو جوان با هم برای شکار خرس به جنگل رفتند. در راه با یکدیگر صحبت می کردند که خرسی را شکار می کنیم و از پوست آن پالتوهای گران قیمت درست می نماییم و برای دوستان هدیه می بریم.
در این گفتگو بودند که ناگهان خرسی از دور نمایان شد. یکی از آنها ترسید و بالای درخت رفت . آن دیگری ، همان جا خوابید و نفس را در سینه حبس کرد ، چون شنیده بود که خرس ، با مرده کاری ندارد.
خرس نزدیک آمد و بر آن جوان خفته بگذشت و او را بویید و رفت. در این هنگام ، جوانی که بالای درخت بود ، به پایین آمد و از رفیقش پرسید که خرس بر گوش تو چه گفت ؟ !
دوستش پاسخ داد : دو نصیحت کرد : یکی آن که با آدم ترسو شکار مرو ، دیگر آن شکار ناگرفته را به کسی نبخش !