جوان فرنگ رفته
می گویند ناظم الملک که از سرشناسان شیراز بود وقتی پسرش از فرنگ برگشت ، تمام اعیان و اشراف شیراز را به ناهار دعوت کرده بود. توی سفره ، علاوه بر غذاهای رنگارنگ ، به سبک شیرازیها یک قاب بزرگ آلبالوپلو هم بود ، که وسطش خروس بریانی گذاشته بودند.
پسر ناظم الملک به پدرش گفت : آقاجان ! چیز می خواهم !
ناظم الملک پرسید : چی می خواهی پسرم ؟!
گفت : شوهر مرغ !
ناظم الملک وقتی دید پسرش بعد از چند سال تحصیلی در فرنگ ، به جای خروس ، می گوید «شوهر مرغ» ، عصبانی شد و دستور داد پایش را به چوب فلک ببندند و بزنند.
پسر فرنگ رفته ، با اولین تازیانه ای که خورد ، اسم شوهر مرغ یادش آمد و فریاد کشید : خروس ! خروس!
جوان موذی
در حکایت چنین شنیدم که پیری بود صد ساله ، پشتش خمیده گشته و برعصا تکیه کرده بود و می آمد.
جوانی به ریشخند ، وی را گفت : ای شیخ ! این کمانک به چند خریده ای تا من نیز یکی بخرم ؟!
پیر گفت : اگر عم یابی و صبر کنی ، خود رایگان به تو بخشند !
جوان نقاش
«بهزاد» نقاش بزرگ ایرانی، در محیط دبیرستان یک دانش آموز تنبل بود. نه درس میخواند و نه میگذاشت همکلاسیهایش درس بخوانند. خار راهی برای خود و دیگران بود. با این حال، در چهره و قیافه او استعداد ویژهای مشاهده میشد.
روزی دبیر روانشناس او را به حضور طلبید. مقداری او را پند و اندرز داد و از عواقب این طرز درس خواندن او را ترسانید. به وی گفت: ای پسر! همواره سایه پدر بالای سرت نیست، مشکلات زندگی فراوان است، این وضع باعث عقب افتادگی تو میشود!
در همین حال که او سخن میگفت، ناگهان متوجه شد که دانش آموز جوان، در حالی که به سخنان او گوش میدهد، با قطعه ذغالی که از روی زمین برداشته است، عکس مرغی را که روی شاخههای پر برگ درختی نشسته است، بر روی زمین نقاشی میکند.
دبیر هوشمند دریافت که این جوان، برای نقاشی آفریده شده، نه برای حلّ معادلات جبری. او هر چه در این راه رنج ببرد، کمتر سود خواهد برد. وظیفه وجدانی خود دانست که پدر او را از جریان تشخیص خود با خبر سازد.
وقتی پدر بهزاد به مدرسه آمد، دبیر روانشناس به او گفت: «فرزند شما ذوق سرشاری در هنر نقاشی دارد. اگر او را وادار کنید که تغییر رشته دهد، شاید در این رشته، سرآمد روزگار گردد».
گذشت زمان، درستی گفتار دبیر آزموده را اثبات کرد و چیزی نگذشت که بهزاد جوان، نقاش چیره دست و هنرمند گردید.