داستان، اس ام اس و شعر

داستان، اس ام اس و شعر

دنیا دو روزه یه روز با تو یه روز علیه تو
داستان، اس ام اس و شعر

داستان، اس ام اس و شعر

دنیا دو روزه یه روز با تو یه روز علیه تو

جوان فرنگ رفته

جوان فرنگ رفته
می گویند ناظم الملک که از سرشناسان شیراز بود وقتی پسرش از فرنگ برگشت ، تمام اعیان و اشراف شیراز را به ناهار دعوت کرده بود. توی سفره ، علاوه بر غذاهای رنگارنگ ، به سبک شیرازیها یک قاب بزرگ آلبالوپلو هم بود ، که وسطش خروس بریانی گذاشته بودند.
پسر ناظم الملک به پدرش گفت : آقاجان ! چیز می خواهم !
ناظم الملک پرسید : چی می خواهی پسرم ؟!
گفت : شوهر مرغ !
ناظم الملک وقتی دید پسرش بعد از چند سال تحصیلی در فرنگ ، به جای خروس ، می گوید «شوهر مرغ» ، عصبانی شد و دستور داد پایش را به چوب فلک ببندند و بزنند.
پسر فرنگ رفته ، با اولین تازیانه ای که خورد ، اسم شوهر مرغ یادش آمد و فریاد کشید : خروس ! خروس!

جوان گزافه گو

جوان گزافه گو
اورده اند که روزی جوانی در میان دوستان خویش نشسته بود و به گزافه گویی مشغول بود. . او ، ضمن برشمردن افتخارات خاندان خود ، چنین گفت : ما ف در ولایت خودمان در عمارت پدرم ، یک تالار داریم که طول آن صد ذرع است!

حاضران در مجلس ، سخن آن جوان را باور نکردند و گفتند : مگر چنین چیزی می شود؟

چوان ،نوکر خود را به شهادت خواست . نوکر که از آن جوان درغگوتر بود ، گفت : آقا ! چرا طول تالار را میفرمایید که صد ذرع است ، عرض آن را بفرمایید که دویست ذرع است !

حاضران ، از این گزافه گویی بسیار خندیدند و جوان دروغگو ، با رسوایی از آن جمع بیرون رفت.

جوان موذی

جوان موذی
در حکایت چنین شنیدم که پیری بود صد ساله ، پشتش خمیده گشته و برعصا تکیه کرده بود و می آمد.
جوانی به ریشخند ، وی را گفت : ای شیخ ! این کمانک به چند خریده ای تا من نیز یکی بخرم ؟!
پیر گفت : اگر عم یابی و صبر کنی ، خود رایگان به تو بخشند !

جوان مهربان

جوان مهربان
«مدین» نام شهری است که شعیب پیامبر و قبیله او در آن زندگی می کردند. پس از که فرعون در صدد کشتن موسی برآمد ، او از مصر به مدین حجرت کرد.

یکی از دختران شعیب که نیرومندی و پاکدامنی موسی را در کنار چاه مدین مشاهده کرده بود ، به پدرش گفت : «ای پدر! این جوان را استخدام کن ، زیرا بهترین کسی که می توانی استخدام کنی ، کسی است که قوی و امین باشد». و این جوان ، امتحان نیرومندی و درستکاری خود را داده است.

شعیب به آن جوان امین گفت : اگر هشت سال برای من کار کنی ، یکی از دخترانم را به همسری تو در می آورم. موسی نیز ان پیشنهاد را پذیرفت و مدتی برای شعیب کار می کرد.

داستان زیر ، در یکی از ان سالها اتفاق افتاده است :

«در ان هنگام که موسی پیش شعیب بود و هنوز به پیامبری نرسیده بود ، گوسفند چرانی می کرد. روزی میشی از گله جدا افتاد و موسی خواست که او را به گله باز گرداند. میش برمید و در صحرا افتاد و گوشفندان را نمی دید و از ترس ، همچنان می گریخت.

موسی به مقدار دو فرسنگ ، در پی او دوید ، چندان که میش خسته شد و از ماندگی بیفتاد. موسی به آن حیوان نگاه کرد و رحمش آمد و گفت : ای بیچاره ! برای چه می دویدی ؟ و سپس ان حیوان را برگرفت و بر دوش نهاد و دو فرسنگ او را آورد تا به گوسفندان رسانید. چون میش گله را دید ، دلش آرام یافت و به سوی گوسفندان دوید.

خدای تعالی ، فرشتگان را ندا کرد که : دیدید آن بنده من ، با آن میش دهان بسته چه خوشخویی کرد و با آن رنجی که کشید ، آن حیوان را نیازرد و بر او ببخشود؟! به عزت خود که او را برکشم و همسخن خود گردانم و به پیامبریش رسانم و براو کتاب فرستم و تا جهان باشد ، از او گویند! و به سبب مهربانی آن جوان ، این همه کرامتها به او ارزانی داشت».

جوان نقاش

جوان نقاش
«بهزاد» نقاش بزرگ ایرانی، در محیط دبیرستان یک دانش آموز تنبل بود. نه درس می‌خواند و نه می‌گذاشت همکلاسی‌هایش درس بخوانند. خار راهی برای خود و دیگران بود. با این حال، در چهره و قیافه او استعداد ویژه‌ای مشاهده می‌شد.
روزی دبیر روانشناس او را به حضور طلبید. مقداری او را پند و اندرز داد و از عواقب این طرز درس خواندن او را ترسانید. به وی گفت: ای پسر! همواره سایه پدر بالای سرت نیست، مشکلات زندگی فراوان است، این وضع باعث عقب افتادگی تو می‌شود!
در همین حال که او سخن می‌گفت، ناگهان متوجه شد که دانش آموز جوان، در حالی که به سخنان او گوش می‌دهد، با قطعه ذغالی که از روی زمین برداشته است، عکس مرغی را که روی شاخه‌های پر برگ درختی نشسته است، بر روی زمین نقاشی می‌کند.
دبیر هوشمند دریافت که این جوان، برای نقاشی آفریده شده، نه برای حلّ معادلات جبری. او هر چه در این راه رنج ببرد، کمتر سود خواهد برد. وظیفه وجدانی خود دانست که پدر او را از جریان تشخیص خود با خبر سازد.
وقتی پدر بهزاد به مدرسه آمد، دبیر روانشناس به او گفت: «فرزند شما ذوق سرشاری در هنر نقاشی دارد. اگر او را وادار کنید که تغییر رشته دهد، شاید در این رشته، سرآمد روزگار گردد».
گذشت زمان، درستی گفتار دبیر آزموده را اثبات کرد و چیزی نگذشت که بهزاد جوان، نقاش چیره دست و هنرمند گردید.